خسته و کوفته بودم اما باید بیدار میموندم. مهمان از شهرستان داشتم و همسرم هم طبق معمول به خاطر دیر اومدنم حتما از دستم ناراحت بود. اگر از راه میرسیدم و میخوابیدم دیگه خیلی وضع خراب میشد.
میخواستم قهوه بخورم اما به شدت گرسنه بودم، ترسیدم بخورم معده بدبخت یه چیزیش بشه. از مترو که پیاده شدم، یه نگاه به قهوه فروشی کردم، با اینکه قهوهی خانه تمام شده بود، دلم نرفت که بخرم.
گفتم باید بیدار بمونم. اما استرس کارهای عقب افتادهای که از پونیشا گرفته بودم میاومد تو ذهنم. زیاد بهشون توجه نکردم، گفتم بذار تو جمع باشم بگم بخندم. مدام میترسیدم کم بیارم و مثل شب قبلش غش کنم، ولی انگار همه چیز عوض شد.
دو سه بار داستانهای روزمره رو تعریف کردم، یه کم از خودم انرژی نشون دادم، البته تا الان که دارم مینویسم هم طرف لب تاب نیومدم و احساس کردم خوابآلودگی رفته! حداقل برای این لحظات دیگه احساس خستگی نمیکنم.
فهمیدم خستگی یک انتخابه، همونطور که استراحت کردن هم یک انتخابه. جفتشون خوبن و باید به جا باشن.