آخر سال بود و طبق روال یه دورهمی برگزار می شد
داخل یه رستوران شیک و باکلاس
من اما روزه بودم و در آستانه شروع دورهمی در پی جایی برای نماز خواندن. بالاخره مسجدی پیدا کردم. با خودروی شخصی یک دقیقهای خودم رو به اونجا رسوندم. مسجد داخل دانشگاه بود و از حراست اجازه گرفتم برای نماز وارد بشم
در شب اولین ماه مبارک رمضان، شنیده بودم نماز توبه یا نماز یکشنبه ذی القعده بسیار حائز اهمیت است. فرصت رو غنیمت شمردم و ادا کردم
بر خلاف انتظار، نماز را هر کسی فرادا خواند.
من هم همینطور
بعد از نماز سریع به محل دورهمی برگشتم. جای پارکم گرفته شده بود. خواستم وارد کوچه بن بست بشوم بلکه جای پارکی باشد که چشمم به بعضی از بچه ها افتاد که یکی یکی لیوان به دست وارد یک ماشین می شدند. می شد حدس زد که چه بساطی است
به خودم گفتم همین که داخل رستوران نیاوردن جای شکرش باقیه
داخل بن بست جایی نبود و در خیابان اصلی جایی برای پارک پیدا کردم.
وقتی وارد شدم تا روزه ام را باز کنم، در عین ناباوری دیدم بر سر میزی که جای من بود یک بتری با مایعی بی رنگ در دست یکی از بچه هاست و همه در حال خنده و به وی نگاه می کنند و در هر لیوان کمی از آن مایع می ریخت. کنار دستیم گفت: حمید این چه کاریه شب ماه رمضان، البته به خنده. ولی برای من بسیار جدی بود. سریع واکنش نشان دادم و گفتم خداحافظ
سوار ماشین شدم و تا می توانستم از اون محل دور شدم. به خودم اومدم دیدم در یک ترافیک عجیب گیر کردم. تمومی هم نداشت. به مسئول بالاتر از همه بچه ها پیام دادم: «همه دور همی هاتون عرق سرور میشه؟» و در جوابش ماجرا را شرح دادم
شب سختی بود، در اون ترافیک نمی تونستم افطار کنم. انگار قفل شده بودم. میدونستم در امتحان سختی قرار گرفتهام. نباید احساسیاش می کردم و کاملا منطقی و عقلانی تصمیم میگرفتم. اگر روال قبلی را میخواستم پیش بروم، باید استعفا می دادم و دیگر همکاری نمیکردم. ولی خب وضعیتی بود که شاید به صورت کاملا ناخودآگاه، به سمتی سوق می داد تا عملی نابخردانه از من سر بزند.
خیلی خودم را کنترل می کردم تا چیزی نگویم که بعدا، پشیمان شوم.
باید میرفتم دنبال مادرم. خدا رو شکر به موقع رسیدم میدان آزادی و به سمت خانه راهی شدیم
خدا خیر دهد مادرم را که مقداری آجیل و سیب پخته شده برای افطار در دهانم گذاشت.
سرم درد می کرد و بیشتر از وضعیت روانی پیش آمده بود
فقط با همسرم قضیه را مطرح نمودم
فردا وقتی مدیر منابع انسانی من را دید، گفت حق می دم بالاخره تو هم باید در نظر گرفته می شدی.
اما گفتم شوخی زشتی بود. اگر شوخی بود. همه در کشور می دانند ماه حرام چیست، عرق چیست و این کار چه معنی دارد. اما فقط نوشیدن و رقصدین و … برایشان مهم است. مثل اینکه بروی مسجد و ادرار کنی. همه به تو اشکال می گیرند که چرا این کار را می کنی!!!؟
اما حیا وقتی از سر دختران این سرزمین برداشته شد، از نگاه پسران هم رفته، از دهان ها هر چه باشد پایین می رود. به اسم آزادی ولی در باطن بندگی شیطان. شیطلانی که جز ذلالت و بدبختی بشر چیزیی نمیخواهد
خیلی جاها چنین شرایطی دارند. حتی استخرهای مختلط، باغهای اجارهای برای دورهمی و جشن ها و هنوز در فکر اینم که وظیفه ام چیست