یک مروری به پستی که خیلی فی البداهه و جهت تخلیه ذهن نوشتم، داشته باشیم؟

شب دیر خوابیده بودم ولی صبح زود بلند شدم و آماده رفتن شدم. رفتم مسجد نزدیک منزل و نماز را فرادا خواندم. دیر رسیده بودم. با کلی سلام و صلوات راه افتادم

یک نظامی در کنار خیابان ایستاده بود که سوارش کردم و تا قزوین با هم بودیم و نزدیک باراجین پیاده‌ش کردم و کمی جلوتر برای صرف قهوه توقف کردم.

ده دقیقه‌ای در کافی شاپ ایستادم و دوباره شروع به حرکت کردم. همه چیز خوب بود و اصلا احتمال تصادف را نمی‌دادم. مخصوصا با قهوه دبل اسپرسو یی که خورده بودم، اطمینان زیادی به یک سره رانندگی کردن پیدا کرده بودم. نمی‌دانم این وسط قرص آسنترا ۱۰۰ را خوردم یا نه. احتمالا خوردم. این قرص خواب آور بود. ولی طبق عادت که با قهوه می‌خوردم و به خواب‌آور بودنش در کنار قهوه اعتنا نمی‌کردم، احتمالا در حین رانندگی با کمی آب خوردم. خوردن این قرص به موقع و در اول صبح برایم معضل بود. همیشه یادم می‌افتاد و تا می‌خواستم بخورم شب شده بود. برای همین ناخودآگاه در اولین یادآوری در حین رانندگی احتمال قوی مصرف کرده بودم و شاید همین باعث خواب آلودگی‌ام شده بود.

از طرفی شکم هم به این رفته است که نکند در قهوه ترامادول بوده است. هر چند احتمال ضعیفی است و در مشورت با حسین (شوهر خواهرم) متقاعد شدم که ترامادول را به راحتی نمی‌توان گیر آورد و دلیلی هم ندارد یک رستوران بین راهی این کار را بکند و این شگرد بیشتر برای کافی شاپ‌های شهری و برای جذب بیشتر مشتری در مراجعات بعدی است.

به هر حال بعد از قزوین و حوالی آبیک، درست جایی که پلی برای شهر طالقان وجود داشت در لاین وسط بودم و سرعت زیادی نداشتم. چند بار احساس خواب آلودگی بهم دست داد که با بی اعتنایی ادامه دادم و فکر می‌کردم کم‌کم قهوه اثر نماید. این بی‌اعتنایی و دو به شک بودن در بخش‌های مختلف زندگی نیز به سراغم می‌آید. از وضو، نماز، درس، کار و حتی روابط خانوادگی. به هر حال یک حالت غیر نرمال است که به نظر به علت اعمال و رفتار اشتباه قبلی در ذهنم به عادت تبدیل شده است و البته از وقتی تحت نظر روانپزشک قرص مصرف می‌کنم خیلی بهتر شده است.

راستش از اول دوست نداشتم ماشین برانم. می‌دانستم اهل رانندگی و ترافیک نیستم. ولی به اصرار خانواده ماشینی را با هزار قرض و قوله و وام و فروش طلا خریدیم. یک تیبا مدل ۹۳ که حالا دیگر حرکت نمی‌کند و در دیوار برای فروش گذاشته ایم. کم‌کم مزه ماشین داشتن و آن حس امن و دلخواهی که هر وقت بخواهی در اختیارت است برایم خوش آمده بود و دیگر برایم عادت شده بود. طوری که با وجود اصرار همسرم برای رفتن به تهران با اتوبوس به علت حمل یک سری بار در برگشت خواستم با خودروی شخصی خودم بروم. ای کاش نمی‌رفتم.

در تصادف سه ماه قبلش هم کمی خواب آلود بودم ولی مانند تصادف یک ماه پیش، خیلی عجله داشتم برای رسیدن به اداره تامین اجتماعی شعبه ۱۸ و پیگیری بیمه بیکاری در اول وقت. برای همین سعی می‌کردم از سمت راست راه بگیرم و چون جاده کمی شلوغ بود این کار برایم عادتی شده بود که ترکش دیگر به سختی امکان پذیر بود. یادم است این عادت تند رفتن وقتی به رویم نشست که در ابتدای رانندگی با خودروی پدر و مادرم یکی بهم گفت، بیخیال بابا. در مقابل گفته من که تابلو اشاره کرده بودم و گفته بودم اینجا نوشته شصت. آن بنده خدا به من اشکال گرفته بود که چقدر آرام میایی. و من هم ساده لوح، احساس کردم جایی از کارم می‌لنگد و کم‌کم طی سالیان و با مزه کردن سرعت غیرمجاز و رسیدن کمی زودتر از حالت معمول، عادتی کسب کرده بودم که فکر نمی‌کردم خطرناک باشد. عادت به تند رفتن.

ویاس مصرف می‌کنم و عمدتا به خاطر بیش فعالی بوده است. خدا رو شکر خیلی بهتر شده است ولی این زود عادت کردن به تند رفتن را نیز شاید همین بیش فعالی تشدید بخشیده باشد. به هر حال همه اینها به کنار، دقت نداشتن و سهل انگاری امور بالاخره کار دستم داد. البته شاید دست‌های پشت پرده‌ای هم در کار باشد که نه توهم باشد و نه غیرواقعی منتهی چون اثباتش برای انسان‌هایی که به ماده و ظاهر عادت کرده‌اند سخت باشد، مطرح‌کردنشان بی‌فایده است.

من باب بیان تجربیات و انتقال آنها و اینکه توضیحات تکمیلی در مورد پست‌های مرتبط داده باشم این پست را منتشر کردم. خیلی‌ها با خواندن پست قبلی، احساس کردند خیلی در معنویات فرو رفته‌ام. منتهی بخشی از حالت ذهنی‌ام در برهه‌ای از زمان آن بوده است. خیلی از عوامل دیگر نیز دخیل بوده‌اند که باز کردنشان برای خواننده شاید حوصله سر بر باشد. پس فقط می‌توانم از اموری که به ظاهر قابل لمس و درک است صحبت کنم و اینکه در گذشته چه اتفاقاتی افتاده است و چه تاثیراتی می‌توانسته داشته باشد را در پستی تخصصی‌تر بررسی کنم.

وقتی از یک چرت فکر می‌کنم چند ثانیه‌ای بیدار شدم دیدم دارم به گاردریل سمت چپ در خط سبقت برخورد می‌کنم. ناخودآگاه فرمان را به راست چرخاندم و باز ناخودآگاه از ترمز کردن امتناء کردم و دیدم در حال ورود به بیرون اتوبان و در یک جاده خاکی هستم. فکرش را نمی‌کردم مقابلم رودخانه خشک شده ای باشد که از زیر اتوبان گذشته است. واقعا فکر کردن در آن ثانیه‌ها به جایی هم نمی‌کشید و فقط تجربیات گذشته است که به کمکت می‌آید. آن هم نه آگاهانه و همه اینها ناخودآگاه به کمکت می‌شتابند. در مورد ناخودآگاه همانقدر که در مورد معنویات شماتتت می‌کنند نیز فحش خواهی خورد. چون به هیچ عنوان به دست بنی بشر قابل لمس و درک نیست و در آزمایشگاه نمی‌شود بر آن احاطه داشت.

هنوز برایم جالب است که صحنه تصادف را بازسازی کنم و در ذهنم جاهای مختلف برخورد ماشین با قسمت‌های مختلف را بررسی می‌کنم. شیشه کوچک عقبل سمت شاگردریزریز شده بود. وای. خدای من. یک لحظه هم نمی‌توانم فکرش را بکنم اگر خانواده در ماشین بودند. هر چند از این تصادف متوجه شدم آدم تنها رانندگی کردن نیستم. و یا از این به بعد دیگر در هنگام تنها رانندگی کردن به یک لحظه خواب هم بی‌توجه نخواهم بود. و شاید در ابعاد دیگر زندگی نیز به توانایی‌هایی که در گذشته تجربه کرده‌ام اعتنا نکنم و برای اطمینان به درصدهای کوچک نیز توجه خواهم کرد.

هر چند خیلی چیزها سخت جبران می‌شه، مثه:
– جای خالی راحتی ماشین برای خانواده، هر چند خدا رو شکر هر دو تصادف -تنها بودم
– خسارت‌های مالی که می‌تونست صرف امور بهتری بشه
– به هم ریختن روان اطرافیان
– کفران نعمت خودروی زیر پا
و …
که همه اینها زمان زیادی می‌بره در کنار زندگی عادی که اگر بشه جبران کنم

ولی این تجربه و مخصوصا بیان آن، باعث می‌شود خود را هوشیارتر از قبل تربیت کنم و برای تحلیل بهتری از شخصیت خود داشته باشم

0 0 رای ها
Article Rating
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 Comments
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x